سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سفر
همیشه با رفتن آغاز نمی شود...
گاه با آمدن کسی ست
که دست تو را می گیرد..
و با خود می برد
به باغ های بابونه...
به جنگل های پر از پروانه...
به رویایی بی بازگشتـــــــ...

 


سید فاضل شاه چراغ


برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

پ.ن: نیمه شب یک جمعه که حالم خوب است، با یک عالمه انگیزه بیشتر برای طی کردن مسیری که کم کم داشت خسته ام می کرد...

پ.ن: با تشکر از استاد زهرا :)

بعد نوشت: چیزی اینجا نوشتم که گویا مصلحت بود بپرد... اما کلیتش همین است که از بعضی ها باید فاصله گرفت، از بعضی های دیگر باید فرار کرد.... درست یا غلطش را نمی دونم، ولی من این فاصله و فرار رو فعلا به هر چیز دیگه ای ترجیح میدم....


+تاریخ جمعه 92/9/29ساعت 10:4 عصر نویسنده polly | نظر

یک: باید به فلفل و هدی بگویم دیگر متن غمگین نگذارند، آن هم این روزهایی که در جنگ با زندگی و آدم های چند لایه و چند رویه و خودِ غیر قابل تحملم هستم و این وسط هم یک گزینه ی دو افتاده میان یکی از جمعه هایم و مدام سعی می کنم خوشبختی هایم را برای خودم ردیف کنم تا حالم جا بیاید و این وسط یکدفعه دو تا متن غمگین حال خوش نیمه شبم را نمناک می کنند...

دو: هدی، فلفل، ، سنا و عطیه ی عزیزم؛ دلم برای جنوب و صبحانه های دلچسب و سرزمین های خاکی و کوپه ی شما که من را هم میانش جا داد و تک تک لحظه های شیرنش لک زده است... لک.... کاش دوباره روزی... کاروان شهید صیاد.....

پ.ن: سخت محتاج دعای شما...


+تاریخ چهارشنبه 92/9/27ساعت 7:44 عصر نویسنده polly | نظر

خوش بختی یعنی اینکه آخر درس 14 زبان فارسی، بعد از گروه کلمات شماره ی دو با روان نویس نارنجی نوشته ام:

- صدام گرفته باز ببین مریضم....

بهونه ی بودن من، عزیزم....

 

و یاد آن نیمه شب سردی می افتم که با حال تبناک و گلوی دردناک، لای پتو، چسبیده بودم به شوفاژ و زبان فارسی می خواندم و باقی ماجرا...

 

پ.ن: آه خدای کبوترای حرم....


+تاریخ سه شنبه 92/9/26ساعت 3:43 عصر نویسنده polly | نظر

انتقاد شدید ایران از سردرگمی مقامات واشنگتن/ عواقب اقدامات نسنجیده برعهده دولت آمریکاست

سخنگوی وزارت امور خارجه در خصوص تحریم‌های اخیر وزارتخانه‌های خزانه‌داری و خارجه آمریکا علیه ایران، این اقدام جدید واشنگتن را سردرگمی مقامات آمریکا خواند و شدیداً از آن انتقاد کرد.


پس از خواندن این خبر شما را به دیدن این کلیپ دعوت می نمایم. :)

به آمریکایی ها بدبینیم، به آنها هیچ اعتمادی نداریم، دولتی غیر قابل اعتماد، دولتی خودبرتربین، دولتی غیر منطقی و عهد شکن....

مرگ بر آمریکا را کسی به مردم ایران یاد نداد... از اعماق جان یکایک مردم برآمد که مرگ بر آمریکا...


بگو مرگ بر آمریکا...

پ.ن: تازه می فهمم آقا چرا این چند وقته سکوت کرده بودند... وقتی بیشتر از همیشه منتظر صحبت هایشان بودیم...


+تاریخ جمعه 92/9/22ساعت 11:39 عصر نویسنده polly | نظر

اعتراف می کنم که این هفته مثل بچه ی آدم درس نخواندم. چون سه شنبه و جمعه اش که امروز باشد یکمرتبه حالم بد میشد و مجبور بودم چند ساعت بخوابم تا به حالت اولیه بگردد. امروز هم دو ساعت خوابیدم و وقتی با صدای اس ام اس سنا از خواب بلند شدم هنوز سرم درد می کرد.

اعتراف می کنم که خواب خیلی بدی دیدم و تنها چیزی که باعث شد بیایم و بنشینم پای کامپیوتر این بود که ببینم ستاره (صاحب وبلاگ جاودانه) حالش خوب است یا نه. نمی دانم چه چیز باعث شد من خواب ستاره را ببینم! (حالا حالت خوبه ستاره؟)

اعتراف می کنم که مسنجر دیگر از وقتی همه ی ادلیستم پاک شده برایم کوچک ترین جذابیتی ندارد و از سر عادت بازش کرد.

اعتراف می کنم که حرصم ازین صفحه های اضافی که دور و بر مسنجر برای نشان دادن ایمیل هایم باز می شود در می آید...

.

.

.

.

.

اعتراف می کنم که حالا دیگر سرم (آن قدر) درد نمی کند....

:)

متشکرم :)


+تاریخ جمعه 92/9/22ساعت 7:40 عصر نویسنده polly | نظر

یک: مانده ام، بعضی آدم ها، بعضی وقت ها، بعد از این همه مدت، خودشان حالشان از همه تظاهر کردن هایشان به هم نمی خورد؟

دو: تصویر شهدا را دیده اید؟ که هیچ وقت پیر نمی شوند؟ که شهید احمدی روشن همیشه ی همیشه در آستانه ی دهه چهارم زندگی ش باقی خواهد ماند حتی اگر پسرکوچکش پیر شود، کاش بعضی ها در ذهنمان همان تصویر روشن و دوست داشتنی همیشگی باقی می ماندند تا همیشه....

سه: آه خدایا.... 28 اسفند پارسال چشم انداز سال 92 غریب می آمد، ولی حالا که به پایان نهمین ماهش نزدیک می شوم می بینم که درست پیش بینی کردیم، سال سختی بود... آن هم برای منِ لوس که خیلی طول می کشید تا بزرگ شوم... حالا امروزی که روزشمارم روی 200 فرمود آمده می بینم در برابر خیلی چیزها مقاوم تر شده ام، فقط میان این سیاه و سفیدی دنیا لطفا صراط مستقیمت را نشانمان بده... همین....

 

پ.ن: ببخشید من چیز زیادی نمی خواهم، فقط دلم می خواهد که مامان و پدر بروند یک جای دور دنبال مامان علی و من و علی را توی خانه باهم تنها بگذارند تا من به عنوان یه خاله مسئولیت پذیر ازش مراقبت کنم. و حس خوب مراقب یک کوچکتر بودن را، و حتی عذاب وجدان اینکه وقتی حواسم نبوده علی آرام و بی سر و صدا جلوی تلویزیون خوابش برده و وقتی بالاسرش می روم میان خواب و بیداری بهم لبخند میزند....


+تاریخ چهارشنبه 92/9/20ساعت 9:41 عصر نویسنده polly | نظر

ثبت نام کردم،

موجودی به نام کنکور را،

بالا سر محدثه ایستادم و مراحل پر کردن فرمش را نگاه کردم،

کنار زهرا نشستم و میان پر کردن فرم یکریز باهم خندیدیم، بعد هم با ریحانه از فرم نهایی زهرا عکس گرفتیم و به ریحانه بالیدم که این قدر خوب از کامیپوتر سر در می آورد،

روی زمین، بغل میز کامپیوتری که نفیسه ی نگران و مضطرب پشتش نشسته بود ولو شدم و با لبخندش بعد از گرفتن شماره ی پرونده ذوق کردم،

با عبدیِ خونسرد و آرام میان همه ی خط خطی های پشت کارنامه اش بالاخره کد سوابق تحصیلی را پیدا کردم و از آرامی اش لذت بردم،

بعد هم آمدم خانه و عکسم را اسکن کردم و فرمم را به همان شیوه ای که با دیگران پر کرده بودم پر کرده بودم،

بعد مثل همیشه باورم نشد که این قدر زود بزرگ شدم.

قبل از همه ی این ها هم ریحانه سر فوتبال دستی دستش به عینکم خورد و عینکم شوت شد و شکست.

حالا اینجا نشسته ام و فکر می کنم که هیچ وقت این قدر بزرگ نمی شوم که مانع این بشود که بنشینم اینجا و برای خودم بخوانم:

"دلتنگی مثل یه جای شکستگی روی عینکه... هر جا نگاه کنی می بینیش..."

و این قدر بزرگ نمی شوم که یادم برود آن شب قول دادین آن تکه ی عینک قدیمی ام را برایم پیدا کنید، ولی یادتان رفت...

و این قدر بزرگ نمی شوم که به ترکی که میان شیشه ی عینکم افتاده افتخار نکنم....

حتی اگر ثبت نام کرده باشم،

موجودی به نام کنکور را....


+تاریخ دوشنبه 92/9/18ساعت 9:3 عصر نویسنده polly | نظر

بچه که بودیم، آن موقع ها که نغمه به جای من کنکور داشت و علی هنوز سنش به بیست قد نمی داد من را صدا می کرد و در همان حینی که مواظب بودیم سر و صدایمان بالا نرود که نغمه از درس و زندگی اش بیفتد و بیاید من را از خانه بیرون کند، پنجره را باز می کرد و از برف های لبه اش می خورد و من هم به عنوان یک خواهر خیلی کوچک تر وظیفه ذوق کردن و "وااااای" گفتن را به خوبی انجام می دادم...

حالا که خیلی سال از آن موقع می گذرد و یک نفر آمده و خانه ی قدیمی مان را با خاک یکسان کرده و دیگر مثل قدیم های برف نمی بارد و نغمه به جای کنکور یک پسربچه ی 4 ساله دارد. علی در خانه شان را باز می کند و بعد از اینکه صدایم کرد یک گلوله ی برف پرت می کند توی صورتم.

شانس می آوریم که گلوله را می گیرم و روی زمین نمی افتد، و گرنه مامان هر دویمان را دعوا می کرد، مثل همان موقع ها که اگر علی را موقع برف خوردن می دید عصبانی می شد.

و من به عنوان یک خواهر کوچک تر، با 17 سال سن فقط آرام می خندم و می پرسم برف ها را از لب پنجره برداشته؟ مثل همان روز ها؟

و برادرم که حالا خیلی وقت است سنش از 20 گذشته تایید می کند و می رود.

کسی هم اینجا مخل سکوت ساعات مطالعه ی من نیست....


+تاریخ جمعه 92/9/15ساعت 12:13 عصر نویسنده polly | نظر

من و سرما و ساعت هفت و بیست دقیقه شب، باید ده دقیقه ی دیگر پشت این میز بنشینم تا یک ساعت و نیم پر شود و از جایم بلند بشم.

من و این برف،

من و حیاط مدرسه و شال گردنی که تا زیر چشمانم کشیده ام و می خواهم از دست دستوری فرار کنم و تو را نمی بینم....

من کتاب تاریخ ادبیات، من و  مطلب جدید وبلاگ فلفل، من و همه ی صحنه هایی که پشت خطوط زندگی حافظ و آثار جامی قایم شدن،

من و "من از آن روز که در بند توام آزادم" ی که اولین صفحه ی کتابم نوشته ام، من و "روسری را طرح لبنانی ببندی یا نبندی" که روی جلدش حک کرده ام،

و امروز که روسری سر کردم و مدام از تصویر خودم توی آینه ذوق کردم و جیغ کشیدم،

من و جامی که قرن نهمی است، مثل خودم که دهه هفتادی ام...

من و هفت اورنگ جامی و ناهار خوری مدرسه و عدس پلو خشک و خانوم صابری که رو به رویم نشسته و صد تا امتحانی که زنگ بعد داریم و مرور خاطرات روزهایی که هنوز به دنیا نیامده بودم،

من و موبایلم که کنار دستم دراز کشیده و می خواهد خودش را لوس کند تا باهاش دوست شوم و بیش از پیش سعی می کنم که محلش نگذارم.

من و نمره ی هفت از ده قبل از عید که میان کتابم جاخوش کرده، من و آخرین روز سال 91 بعد از مدرسه، من و کارت های تک سفره ی متروی قلهک و آن صد تومانی که میان پول های مرد سنتور زن می اندازم...

و اینکه حتی یادم رفته سنتور می زد یا ویولن... یا حتی تار شاید!

من و عصر حافظ،

من و ابن یمین و قطعه سرایی فارسی،

من و عبید زاکانی،

من و جامی،

من و تاریخ جهان گشا،

من و بیدل عظیم آبادی...

من و این روزهایی که میانش هیچ کس شبیه تو نیست....

 

 

پ.ن: جا داره که بخونیم، پاییزه اما داره برف می باره... من و تو و آسمون و ستاره ...

بی ربط.ن: ... من فقط یک بلیط رفت " مشهد " می خواهم
حتی الامکان بی برگشت ...


+تاریخ پنج شنبه 92/9/14ساعت 7:50 عصر نویسنده polly | نظر

من خوش بختم؛

حتی اگر این روزهایم سرگردان و شلوغ باشند و هر لحظه میانشان به جست و جوی خودم بربیایم.

 

خوش بختم؛

به خاطر دسته های فوتبال دستی،

دکمه ی شماره ی سه ی آسانسور؛

دستگیره ی در کلاس های رو به روی کلاس خواهر کوثر؛

و حتی دست های خودم....

 

 

 

 

 

 

پ.ن: و تو چه می فهمی از دل گرفته من...


+تاریخ سه شنبه 92/9/12ساعت 11:16 عصر نویسنده polly | نظر